81-01-05
درنگ کن! ببین! کوچه تنهایی ما در غربتکده ای غریب افتاده است ،من در چگونه ماندن خویش
غرقم شتاب نکن که شایسته نیست در سر افتادگی با شتاب بگذری !
از این روزها چه بگویم ؟ این روزهای بی تو بودن ،روزهایی که برای بی دردان نا آشناست و برای
دلهای مبتلا سخت آشنا....
از این روزها که غم غروب را بر دوش زخیار خود دارم و آسیمه سر در ودای حیران مانده ام .
این روزها همه به نفس می پردازند و بلبلان ترانه جدایی را پشت میله های غمگین می خوانند
و از نفس افتاده اند. چه کسی ما را از پای برهنه و دلهای سوخته جدا کرده است؟
چه چیز سد راه عشق شده است ،این راه پر آبله که خدشهای عمیقی چهره اش را ریش ریش
کرده به کجا منتهی می شود ،باید رفت ،باید به جای دوری رفت ،دور از هیاهوی گیج و سر در گم
شهر . باید با احساس ترکش خورده ام خلوت کنم .کوله بار خاطره بر دوش از میان زر و زور
تر و تیز بگذرم ،باید مبتلا بود به عشق، باید از آتش امتحان نمرودیان گذشت ،باید بتهای فرعونیان
را شکست ،چرا که عاشق ادعا نمی کند عاشقانه عمل می کند.....
ببین! این فصل زخمی دل من در ابعاد هیچ سالی نمی گنجد و در زیر هیچ سالنامه ای نمی آید
آیه های سبز برگ هم تفسیر سوره های بلند عشق نیست ، میان این صحرا ،صحرای غم و دریا
دریای عطش دریغا، دریغ که کاسه ای زلال و گوارا از عشق نمی بینم .میان این سنگلاخ حسرت پاهای ترک
خوردهام را در آغوش دل خون آلوده و دستهای بریده ام سخت می فشارم ،این شعر بی قافیه
این ترانه دلگیر جدایی ،تنها یک برگ از دیوان چشمهای انتظار آلود من است.......
به یاد...........